بی بی سی فارسی
هفته هنر و فرهنگ؛ نامداران رفتند، یکلیای از تنهایی به درآمد، غرفههای خالی و بیحشمت
بر هفته اول آبان چه گذشت، تا بگذرد. ایران درودی درگذشت، نقاشی با آوازه جهانی که موزهاش باز نشد. آرامش دوستدار بحثبرانگیزترین معلم فلسفه در کلن درگذشت، بعد ۴۳ سال دوری از کلاس و مامن. هوشنگ چالنگی شاعر، از شاعران دهه چهل، در کنار مزار شاملو و گلشیری و غزاله علیزاده خفت. غلامحسین آلرسول ناشر مولف، با دریایی کتاب با آرم نیل و زمان تمام شد. و صادق شباویز بازیگر تئاتر دور از وطن رفت، در صحنههای نمایش در زادگاهش، یادی از آن ۷۳ سال دور مانده از وطن نشد. درگذشت علی باغبانباشی اولین چهره نامدار ایرانی در دو و میدانی در ۹۵ سالگی یادآور خاطرات و افسانه بافیهای رایج درباره این مدالدار مسابقات آسیایی و جهانی بود.
آبان و روز کوروش
آبان گذشت و چگونه. روز کوروش بود، مردمانی جمع آمده در تخت جمشید، برخی در سجده و چند نفری خاک بر سر ریخته.
بیهوده نبود که نویسنده نکتهبینی نوشت: هفتم آبان را زادروز کورش و روز کورش مینامند. عدهای با این حرکات سخیف و سینهخیز رفتن و خاک پاسارگارد بر سر ریختن به خیال خود نام آن پادشاه و جانشین او را بزرگ میدارند. که چنین نیست. کورش و داریوش آرزویشان برای این مرز و بوم دوری از خشکسالی و دروغ است بخصوص دروغ…
امسال کتاب نداریم!
عکسی رسید. ساکت، اما در اندرونش درد. این تمام غرفه انتشاراتی است با پرچم افغانستان. همان جا که در سالهای گذشته ناشران کابل با شادمانی و سرور کتابهای بیسانسور را میچیدند، تا طالبان خزیده به قدرت رسیدند. حالا ناشر و نویسنده از صحنه غایب شدهاند، کتابها در وحشت سوزانده شدن، در گوشههای بیصدا پنهان ماندهاند.
با این مقدمه عکس معنای دیگر یافت. عالیه عطایی زیر عکس غرفه افغانستان، نوشت:
“کلمات نتوانستند جلوی شلیک گلوله را بگیرند.”
و جهان به تماشای این زوال نشست.
تا باز بگذرد این روزگار و باز نوشته شود از دردی که کشیدیم و کشیدند و کس ندید و باز هم نخواهد دید. دستهامان خالی…خالی…اما نه ناتوان.
تاکید میکنم: نه ناتوان
و همین عکس بر قلم فیروزه مظفری نشست. (کارتون انتخابی هفته)
غرفه کم مشتری و آرام
اما چه ربط بود بین غرفه کوچک و مختصر افغانستان و غرفه متظاهر و چراغان شده جمهوری اسلامی. این پرسشی بود که هر کس عکسهای غرفه ایران در جشنواره کتاب فرانکفورت را خواند بر زبانش نشست. پاسخش:
مگر نمیدانی دولت تازه آمده، قبلا اعلام کرده بود که وظیفه اصلیاش پاکسازی فضای فرهنگ و گسترش فرهنگ اسلامی است. اما گزارشگران نوشتند که امسال نیز غرفه کتاب جمهوری اسلامی با انبوهی کتابهایی در فرانکفورت ظاهر شد که خریدار عمومی ندارد، کتابهای مخصوص طبقه خاصی اکثریت جا را اشغال کرده است. چنان که کتاب نفیس میناتورهای فرشچیان هم مانند سالهای گذشته چندان خریدار نیافت.
یکلیا از تنهایی به درآمد
برای آنان که دهه چهل را با کتابها گذراندند مسلم است که “یکلیا و تنهایی او” نوشته تقی مدرسی همعرض سفر شب بهمن شعلهور بود. هر دو پزشک بودند و روان پزشک. هر دو رفتند به آمریکا و ماندگار شدند. هم یکلیا و تنهایی او بعدها چاپ نشد هم سفر شب. هر دو آنها نواده کسی از سران جنبش مشروطه بودند. تقی مدرسی سال ۷۶ درگذشت و بهمن شعلهور مانده است.
کتاب را دکتر مدرسی در اوایل ۱۳۳۴ به ابوالحسن نجفی و عبدالحسین آلرسول سپرد و انتشارات نیل منتشرش کرد با آن جلد نقش در نقش ساده. سفر شب ده سال بعد توسط نشر خوشه در زمانی چاپ شد که احمد شاملو سردبیر بود و آن جلد کاهی نگاهی دیگر داشت و قصه نیز. حالا مژده رسیده که یکلیا بعد از ۶۰ سال از بند آزاد شد. گرچه در این فاصله بارها قاچاق چاپ شد. سفر شب هم میگویند از بند آزاد است. ما چرا ندیدهایم؟
شیده شریفی جایی نوشت: “یکلیا و تنهایی او” اثر تقی مدرسی یکی از شاهکارهای ادبیات ایران معاصراست که اگر اغراق نشود به یادماندنی، همچون “بوف کور “. این داستان اسطورهای را مدرسی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نوشت. داستان در مورد دختر پادشاه اسرائیل به نام یکلیا است که به دلیل عشق و روابط نامشروع به چوپان پدرش به نام ” کوشی”مورد غضب قرار گرفت و با پاهای زنگوله بسته و پیرهن پارهپاره از شهر اورشلیم در عهد عتیق بیرون رانده میشود و در نهایت تنهای تنها در بیابان کنار رود آبانه میماند و همانجا با شیطان مواجهه میشود و نویسنده با تکنیک داستان در داستان ادامه میدهد.
به نوشته این منقد: در زمان کودتای ۲۸ مرداد نویسندهها به سمت اسطورهنویسی رو آورده بودند. مدرسی برای گریز از برخورد با سانسور حکومتی و با انتقاد از وضع جامعه، به گونهای در مورد مسائل مردم نوشت که بار سیاسی نداشته باشد. در اصل اسطوره نوعی پناهگاه برای او بود. انسان در این اسطوره برای همیشه تنها میماند و رنج و بیهودگی را همراه خود دارد.
چندان ساده نیست نوشتن
چند هفته بود که آشنایان میدانستند بر “ایران جان” بد میگذرد، کرونا کار خود را کرده بود. با این همه، خبر که رسید تکان دهنده بود. این بار قلبش یاری نکرد و مهلت نداد که مرگ را دست به سر کند.
ایران درودی از آن جمله کسان بود که با دانستن خط زندگیش و با فهمیدن کلماتش، زندگی رنگ دیگر میشد. مثل تابلوهایش که نور مدام طرب بیمانندی دارد. این چه خاصیت بود که در بدترین ایام به دادش میرسید. این نور از کجا میآمد.
در موخره کتاب اولش “در فاصله دو نقطه…” در آخرین لحظههای آماده شدن جلد کتاب نوشت و خواست در پشت کتاب بیاید:
“تا این مرحله از زندگی دانستهام که میباید کوله بار غمها و دلتنگیها را بر زمین گذارد و به استقبال آینده رفت. حتی اگر یک روز یا یک ساعت یا یک لحظه باشد. مطمئن هستم بهترین لحظه، لحظه بعدی زندگیم خواهد بود. شاید لحظه بعدی، نوید خلق اثری باشد که هنوز نیافریدهام. ولی در لحظه بعدی، اثری به رنگ عشقهایم، اثری به شفافیت تمام آینهها خلق خواهم کرد و سپس این اثر را در بالاترین نقطه آسمان برخواهم افراشت تا تصویر تمامی این جهان در آن انعکاس یابد.”
فردای مرگ ایران درودی امیر جدیدی، عکاس، در رثای او مقالهای نوشت که در بخشی از آن شرح میدهد روزی که برای گرفتن عکس از وی به خانهاش رفته است همراه المیرا حسینی خبرنگار.
“ایران خانم تازه از بستر بیماری بلند شده بود و خیلی حال خوشی نداشت. این را میشد از راه رفتنش متوجه شد. با این حال با حالتی شاهوار از ما پذیرایی کرد و از هر دری سخنی گفت. نوبت به عکاسی که رسید جانم به لبم رسید تا جلوی دوربین بنشانمش. میگفت حالت صورتم را دوست ندارم و تازه از بستر خلاصی پیدا کردم. دلیل دیگر اینکه میگفت من در خانهام روسری سر نمیکنم. این را همه آقایان هم میدانند. من با هزار بالا و پایین و ادب کردن موفق شدم ایشان را جلوی دوربینم بنشانم. بعد با هم به آتلیهاش رفتیم. وقتی وارد آتلیه شدیم از آن خانم مریض احوال خبری نبود. با چنان شوقی بومها را جابهجا میکرد و قصه هر کدام را تعریف میکرد که گویی وارد آتلیه یک نقاش جوان شدهای.”
خودش میگفت: “آتلیه پناهگاه شبهای تنهایی من است. جایی که همه دردها و خستگیها را پشت درش جا میگذارم و با رنگ و بوم و قلم از زمین و زمان جدا میشوم. این مکان برایم مقدس است چرا که در اینجا من استثناییترین و با شکوهترین لحظات زندگیام را تجربه کردهام. لحظهای که جلوی سه پایه نقاشی قرار میگیرم تمام دردها و تلخیها فراموشم میشوند. گویی حتی جسمم هم با دردهایش مرا رها میکند. شبی که مادرم مرد این نقاشی بود که پناهم داد و آرامم کرد. من شبها را برای نقاشی کردن و آرام شدن دوست دارم و سپیده که میزند دلم میگیرد.” (نقل از روزنامه اعتماد)
در ادامه ایران خانم گفته است: “من از اتفاقات سخت زندگی نمیگریزم و بهسادگی از آنها رد نمیشوم. باید کنجکاوانه از همه اتفاقاتی که در ارتباط با من پیش میآید آگاه باشم. سوگند به نور که عزرائیل را گاهی در درگاه اتاق بیمارستانم میدیدم. به او با صدای بلند میگفتم: نمیبینی من چقدر زندگی را دوست دارم؟ از اینجا برو! من رسالت دارم. رسالت انسانشدن. پس از آن با حال بدم بهتنهایی تا ساعت ۳ بامداد در اتاق بیمارستان کتاب چشم شنوا را یا تصحیح یا متون را دوبارهنویسی میکردم. اینگونه تنگاتنگ با مرگجنگیدن، ابعاد زندگی را گسترش میدهد.”
آن که آرام نداشت رفت
آرامش دوستدار این هفته در ۹۰ سالگی به علت بیماری که مدتی وی را بستری کرده بود، درگذشت. او که بیشتر عمر خود را در آلمان گذراند، جز سه کتاب و بیست مقاله چیزی از خود باقی نگذاشته، اما برای شناخت درد زادگاه خود، و ریشه عقب افتادگی مردمانش همت گماشت و مدام خواند و اندیشید. با این همه گمان نمیرفت که نام او و اندیشههایش برای نسلی که در نیم قرن اخیر متولد شدهاند، آشنا باشد. اما چنین نبود.
دوستدار در سال ۵۰ دکترای خود را در آلمان دریافت داشت و از سال ۵۱ تا ۵۷ در دانشگاه تهران تدریس کرد. برخورد وی با حوادثی که به انقلاب و روی کار آمدن دین باوران انجامید، موجب شد که با دلگیری باز به آلمان برگردد و از آن پس فعالیت زیادی نداشت. اما همزمان با اوجگیری تحولاتی در ایران و افزایش نارضایی مردم، و درگیری طبقه متوسط و تحصیل کردهها با فشارها و تحمیلهای حکومت، توجه وی به حوادث ایران جدیتر شد.
مرگ او نشان داد که دانش آموختگان علوم انسانی و از جمله کسانی که فلسفه خواندهاند، حتی روحانیون جوان، به بحث برانگیزترین نظریه او (امتناع تفکر در میان دین خویان) توجه بسیار مبذول داشتهاند. در سالهای اخیر، دهها مقاله در رد نقد تند و تیز دوستدار از دین خوبی، در نشریات دینی و حوزوی نوشته شده که نشان دهنده توجه آنان به اصل گفته کسی است که در تهران فقط پنج سال فرصت تدریس یافت.
چهار سال پیش در جریان کشف یک چاپخانه و انبوه کتابهای قاچاق در تهران، از جمله کتاب “درخششهای تیره” آرامش دوستدار هم دیده شد. در اولین هفته بعد از درگذشت استاد دوستدار، بحث و گفتگوهایی که در شبکههای اجتماعی در مورد او جریان دارد و جمع کثیری از استادان و تحصیل کردگان فلسفه را به خود خوانده، نشان میدهد که شرکت کنندگان موافق و مخالف با نظریات دوستدار، کتابهای وی را خوانده و دربارهشان نظراتی داشتند.
آرامش دو سالی قبل از عزیمت به آلمان برای تحصیل، در دبیرستان دارایی تهران شاگرد جلال آلاحمد بود که تنها هشت سال از وی بزرگتر بود. این آشنایی علاوه بر ارتباطات خانوادگی و رفت و آمد با روشنفکران زمان نشان میدهد که وی تحت تسلط کامل آلاحمد بود و مدتی بعد از سفر وی به آلمان، شمس آلاحمد برادر جلال هم به آلمان فرستاده شد تا تحت نظر آرامش دوستدار قرار داشته باشد.
وقتی دوستدار در اوایل دهه پنجاه با دریافت دکترای فلسفه در آلمان به ایران برگشت، آلاحمد درگذشته بود. او در همین فرصت با فردید و دیگر آلمانی زبانهای دانشگاهی ارتباط داشت. شاگردانش از وی و وسعت دانش او یادگارها دارند.
هشت نامه بین دوستدار و جلال آلاحمد بعد از انتشار کتاب “خسی در میقات” (سفر آل احمد به حج) رد و بدل شده است که در همه سالها دوستدار در پی آن بود که این نامهها باز یابد. اما خانم سیمین دانشور خبری نداشت. یادداشتها و نامههای آل احمد هم که به توصیه اسلام کاظمیه و موافقت خانم دانشور به انتشارات رواق سپرده شد، ردی از این نامهها نداشت. اما دوستدار خود در دومین کتابش به این نامهها پرداخته و نشان داده که به بازگشت آلاحمد به تمایلات پیشین خود، نقد جدی دارد.
آرامش دوستدار، با تمام تند و تیزی، طبعی آرام و انسان دوست داشت. جایش در تاریخ اندیشهورزی ایرانیان خالی ماند.
شاعر بزرگوار جنوب
از دیگر رفتهگان ماه آبان، یکی هم هوشنگ چالنگی است. متولد مسجد سلیمان که فعالیت ادبی خود را از دهه ۱۳۴۰ آغاز کرد، از پایهگذاران شعر موج نو و شعر دیگر شناخته میشود. از آثار هوشنگ چالنگی میتوان به “آنجا که میایستی”، “نزدیک با ستاره مهجور”، “زنگوله تنبل”،”آبی ملحوظ”، “گزینه اشعار” اشاره کرد.
چالنگی معلم بود و تاثیر مینهاد. پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای انتشار هیچ کتابی اقدام نکرد و انتشار کتابی مستقل از خود را، تا چهل سال پس از سرودن مشهورترین شعرهایش، یعنی تا سال ۱۳۸۳ که “زنگوله تنبل” به چاپ رسید، عقب انداخت. پس از این کتاب، چالنگی کتاب “آبی ملحوظ” را در سال ۱۳۸۷ با همان ناشر منتشر کرد. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۸۴ مجوز نشر را دریافت کرده بود اما با تأخیری سهساله و با اضافه شدن شعرهایی به آن در چند مرحله به چاپ رسید.
کتاب دیگر چالنگی نیز که تاکنون در بازار نشر دیده نشده و به احتمال بسیار زیاد اصولاً به چاپ نرسیده، با عنوان “نزدیک با ستاره مهجور”، در سال ۱۳۸۱ از سوی انتشارات صمد اهواز تا مرحله فهرستنویسی پیش رفته است. همچنین نشر سالی، در سال ۱۳۸۰ نخستین بار کتابی از چالنگی را با عنوان “آنجا که میایستی” تا مرحله فهرستنویسی پیش برد. به نظر میرسد این کتاب، شکل اولیه همان کتاب “زنگوله تنبل” باشد، که ۳ سال بعد، در سال ۱۳۸۳ با افزودهها و نامی جدید از سوی همین انتشارات به چاپ رسید.
این همه کندی و سانسور ورزی که در انتشار کتابهای چالنگی جلوهگری کرد، بیآن که فریاد شاعر بلند شود، طبع معلمی وی بود که جنجال نمیکرد، سنگین و متین بود و دهان به دهان جوجههای ارشادی نمیگذاشت.
علی باباچاهی، شاعر و منتقد ادبی در مراسم دفن چالنگی نوشتاری را خواند و گفت: تنهایی انواعی دارد و اقسامی، گاه در جمع تنهاییم و گاه در درون خودمان و گاه در سلول انفرادی. در هر صورت برگ درخشانی از درخت بر خاک افتاده است که دیگر شاخ و برگهای آن را اهالی شعر و ادب این سرزمین تشکیل میدهند.
شاعر شیرازی در غمنامه دوستش گفت: همه میمیرند همه آنانی که سنگ نیستند و میخواهند سرنوشتشان به دست خودشان باشد. همه میمیرند اما بیش از مردن چارهای جز این نیست که زندگی کنیم. در این سالها کم نبودند یارانی که هریک بهگونهای ما را ترک کردند و تنها گذاشتند؛ احمد شاملو، احمد میرعلایی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، غفار حسینی و بسیارانی که هرکدام تعریفی متفاوت از مرگ را رقم زدند.
در هوای ملس آرامگاه امامزده طاهر، چند قدم دورتر از مزار شاملو، اردشیر صالحپور هم خطاب به شاعر چالنگی گفت: پیوند سنت و مدرنیته یکی از ویژگیهایی بود که در شعر هوشنگ چالنگی نسبت تازهای با اقلیم و جغرافیا و جنوب و جهان عرفانی برقرار میکرد. او نگاهی عارفانه داشت و به قولی سمت آبی عرفان را به جستوجو مینشست. او در ورای کلمات به دنبال حقیقت و هستی بود و این فروتنی و نجابت را همواره بر زبان شعر چالنگی مشاهده میکنیم. او بازآفرینی تازهای با طبیعت پیرامون داشت.
ناشر کتابهای یگانه
نازی عظیما نویسنده و مترجم نیمه هفته نوشت: دریغ و درد که به قول اخوان با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ انگار اندک باقی ماندههای یک دوران را غارت میکند. ناشرانی چون نیل و زمان و آگاه و مروارید و امیرکبیر و فرانکلین و. .. نقش عمدهای در ساختن و پربار کردن ذهن نسل ما و یک دوران را داشتند. افسوس که بیشترشان در تلخی و خاموشی و فراموشی از دست رفتند.
این غمنامه مقدمه خبری بود که نشان میداد عبدالحسین آلرسول از پایهگذاران انتشارات نیل و کتاب زمان، که از معلمی و مدیریت دبیرستان به کار نشر وارد شد، بیصدا و آرام در ۹۷ سالگی درگذشت.
در فهرست کتابهایی که آلرسول ویراستار یا انتخاب کننده و بانی چاپشان شد “مردی برای تمام فصلها” نوشته رابرت بالت را خود ترجمه کرد و در مجموعه کتاب زمان هم ویژه نامهای نشر داد ویژه نیچه، هاینریش بل، یاشار کمال، ژان پل سارتر، جوزف کنراد، راینر ماریا ریلکه، ایوان تورگنیف… یادگارانی از او برای سه نسل که با ترجمههای ظریف و دقیق دنیایی برابرشان گشوده شد.
اول که از اصفهان به تهران آمد با پسرعمه خود ابوالحسن نجفی انتشارات نیل را بنیان گذاشتند و مغازه آنان روبروی انتشارات امیرکبیر، نبش بخش غربی خیابان سعدی بود و مدیریتش را آلرسول به عهده داشت. نیل از ترکیب سه حرف ن (نجفی)، ی (عظیمی) و الف (آلرسول) گرفته شده بود.
اما شانزده سال بعد این جمع از هم پاشید و آلرسول بانی شد و با رضا سیدحسینی و جهانگیر منصور انتشارات زمان پا گرفت. از همین زمان پای اعضای جنگ اصفهان به زمان باز شد.
اسد امراللهی مترجم ارزنده با شنیدن خبر درگذشت عبدالحسین آلرسول نوشت: آلرسول در بیخبری درگذشت. یقین دارم اگر مرگ چنین خواجهای در هر جای جهان متمدن اتفاق میافتاد صفحه اول و خبر یک روزنامهها و خبرگزاریها میشد. از دیشب که خبر را از حامد قصری شنیدم فکر میکردم چقدر کتاب خوب خواندهام که مهر انتشارات نیل و زمان بر پشت و روی آن بوده. هربار از جلو کتابفروشی زمان در بهترین و طلاییترین مکان خیابان انقلاب میگذشتم با حسرت به شیشههای خاک گرفته و کرکرهای که چندسال پایین بود نگاه میکردم تا باورم شود که عصر غولها و پهلوانها گذشته.
غیبت ۷۲ ساله یک تئاتری
شباویزها، عباس و صادق در خانوادهای مذهبی، و به قول خودش پدر و مادری بیسواد چشم به زندگی گشودند. عباس کوچکتر از تئاتر به سینما رفت و از سردمداران آن حرفه شد تا انقلاب، و سرانجام پانزده سال قبل از صادق برادر بزرگ در تنهایی و عزلت درگذشت. اما صادق که ۶۸ سال در آلمان ماند و هرگز برنگشت، این هفته در ۹۸ سالگی جان سپرد.
خانواده شباویز مذهبی بود و پدرش متعصب و هر دو پسر را میخواست برای طلبگی به کربلا بفرستد. اما هر دو آنها گریزان به تماشاخانه پناه بردند و هم به حزب توده که تحمل این دومی برای پدر سختتر بود. عشق به تئاتر و سینما برادر بزرگ را به کلوپ حزب توده کشاند و کمی بعد برادر کوچک هم راهی شد. عبدالحسین نوشین که او را پدر هنرتئاتر مدرن در ایران خواندهاند صادق را با آن صدای بلندی که داشت پسندیده بود. روزها در فکر حزب بود و غروبها تئاتر.
به گفته خودش: در اوج موفقیت بود که حزب ماموریت داد که بانکی در بهبهان را با چند عضو محلی مصادره کند. در این عملیات دستگیر شد. و روز ۲۸ مرداد ۳۲ در زندان قصر زندانی بود که دستور رسید از زندان به میدان امجدیه رود و با آن صدای بلندی که داشت به مردم خبر دهد که شاه گریخته و رفقا شعار برچیده باد نظام سلطنت بدهند. حزب غافل بود که شاه دارد برمیگردد.
مدتی بعد صادق شباویز و عبدالحسین خان نوشین ناگزیر از ایران به روسیه فرستاده شدند و از آن جا به آلمان. استعداد شباویز نیز در آلمان دمکراتیک (شرقی) کشف شد. او در جایگاه مربی تئاتر جوانان در لایپزیک و سپس کارحرفهای در تئاتر برلین ماندگار شد، سیوشش سال در همین احوال بود و زندگی جدیدی شکل داده بیهیچ خبری از تنها دخترش که در تهران مانده بود.
صادق شباویز در دوره مهاجرت نیز، تا هنگام فروریزی دیوار برلین، هنگام فراغت به برخی کارهای حزبی، از جمله گویندگی رادیو پیک ایران و کمک به برخی از رفقا و هواداران حزب نیز میپرداخت. در ۳۵ سال، شباویز سالخورده با تجربه با دو نفر از جمله جلال سرفراز روزنامهنگار و شاعر که بعد از انقلاب به آلمان پناه گرفته بود، در یک شهر و همدم بودند. و این فرصتی بود برای گشودن برگهای زندگی او.
سرفراز در نقل یکی از تلخترین خاطرههای شباویز نوشته: او گفت: “وقتی که رفقا در سال ۵۷ راهی تهران شدند، به کریس (همسرشباویز) گفتم: اینها زنده برنخواهند گشت.” همانطور هم شد. پیشگویی غریبی، نشانه بدبینی شباویز در هنگامه انقلاب.
زیر و رو
“زیر و رو” عنوان نمایشگاهی آثار پریسا داودی است که از اول هفتهای که گذشت در محل پروژههای ۹۸۲۱ برپاست. در افتتاح این نمایشگاه از کتابی به همین نام از پریسا داوودی رونمایی شد. چند اثر همراه با برخی از آثار بازتولید شده هنرمند است.
در همین گالری نمایشگاهی از آثار هما دلورای برپاست، مجسمه و تابلوهایی با رنگهای زنده سطح و حجم. این نمایشگاه تا هفته دیگر برپاست.
کارتون هفته
کتاب نداریم امسال، از فیروزه مظفری.
بیشتر بخوانید: